به یاد دارم که در دوران تحصیل و در یکی از جلسات کلاس فیلمنامهنویسی، استاد تعریفی از یک داستان خوب اراعه داد که تا امروز در ذهنم مانده و تبدیل به خطکشی برای سنجش کیفیت یک داستان شده است. میاو گفت «داستانی خوب است که بتوان آن را در یک جمله خلاصه کرد.» همیشه هم برای مثال به سراغ سریال مشهور شبکهی HBO میرفت و مدعی می بود که همه داستان جهان نغمهی آتش و یخ در جملهای خلاصه میبشود که جایی بر زبان میستر ایمو جاری شد؛ منظور این استاد دانشگاه، جملهی معروف «عشق، مرگ ماموریت است» می بود. هیچ زمان نتوانستم خلاف ادعایش را اثبات کنم و این گزاره را پذیرفتم.
کمتر از یک هفته از آخر انیمهی اتک آن تایتان میگذرد. پایانی که تقریبا همهی مخاطبانش را شوکه و همانند هر تاثییر هنری فرد دیگر، آنها را به دو دستهی موافق و ناموافق تقسیم کرد. به گمان زیاد دهها و احتمالا صدها خط در رابطه این انیمه و داستانش خوانده باشید. در اینجا و این متن تصمیم ندارم اغاز به نوشتن نکات ریز و نهان مانده از نظر کنم یا تحلیلهای سیاسی- اجتماعی مرتبط با آخربندی را برای شما بنویسم، میخواهم از هنر نویسندهای بنویسم که به شکل محیرالعقولی موفق به شکلدهی پایانی با لیاقت بر یک داستان عظیم شد. جاری که تعداد بسیاری از نویسندگان بزرگ در انجام آن ناتوان می باشند. همراه ویجیاتو باشید.
دقت بشود که در این متن به قسمتهای بسیاری از آخر داستان اتک آن تایتان اشاره خواهد شد، بعد اگر تا این مدت به انتهای داستان نرسیدهاید، از ادامهی مطالعهی این متن خودداری کنید.
دنیای بیرحمی که همیشه قشنگ خواهد می بود
همراهی شخصیتهای داستان با رنجهای ریز و درشت، همیشه بخشی از ماهیت جهان اتک آن تایتان بوده است. اصلا ماهیت شکلگیری شخصیتهای این داستان بر پایه رنجهایی است که آنها از سر گذراندهاند. حتی شخصیتهایی همانند راینر و برتولت و در ادامه، شخصیتی همانند گبی هم قربانی و حاصل رنجی عمیق معارفه خواهد شد که ماحصل سالها نفرت و تحقیر است. داستان اتک آن تایتان وقتی اغاز میبشود که ما مخاطبان با حقیقت این جهان آشنا میشویم یعنی دقیقا جایی که فصل سوم به آخر میرسد و زیاد از حقایق برای مخاطب عیان میبشود. این روبه رو مخاطب با این جهان وقتی رخ میدهد که کار از کار قبل است. مخاطب با جهانی مواجه میبشود که دو هزار سال است بر پایه جنگ، زیادهخواهی، نفرت و صدالبته که حماقت حاکمان شکل گرفته است.
با اهمیت ترین هنر ایسایاما به گفتن نویسنده و خالق این تاثییر، ترکیب ظریف و هنرمندانهی همه این تاریکی و نفرت با شیرینی و لحظات خوش است. شخصیتهای داستان با همهی سختیها و رنجهایی که تحمل میکنند، هم چنان در حال «زندگی» می باشند و ما را نیز با خود در این زندگی شریک میکنند. ما هم همانند ساشا از دیدن تکهای گوشت دودی شده روی دیوارهای بلند جزیرهی پارادایس ذوق میکنیم. ما هم همانند همهی شخصیتهای داستان وقتی که هیستوریا تلاش میکند با مشتهایش به کاپیتان لیوای صدمه بزند لبخند میزنیم. همهی ما از دیدن عکس العمل لیوای به شخصی که به شکل دلقک درآمده می بود لذت بردیم و در نهایت، همهی ما در آن آخرین شبی که همهی شخصیتهای محبوبمان در چادری جمع شدند و تا صبح «زندگی» کردند، از تماشایشان لذت بردیم.
چرا این ویژگی ایسایاما را با اهمیت ترین هنر این نویسنده خطاب کردم؟ به نظرم علت مهم این است که در این لحظات و به طور خاص در همان سکانس شبزندهداری شخصیتها در چادر مهاجرین، این است که همهی ما از عاقبت شوم، تاریک و دردناک شخصیتها آگاه هستیم. همهی ما دیدهایم که چه بلایی بر سر این دوستیها آمده و چطور این همرزمان اسبق به روی یکدیگر اسلحه کشیدهاند ولی با این حال ایسایاما موفق میبشود با طراحی درست این لحظات خوش و مختصر، لبخند را به مخاطبش هدیه دهد و یک بار دیگر مخاطب و شخصیتهایش را در مسیر «زندگی» کردن قرار دهد. این ویژگی نویسنده دقیقا چیزی است که در آخربندی، اتک آن تایتان را از تعداد بسیاری از همقطارانش نزدیک میسازد و همان تکجملهای را شکل میدهد که میتوان داستان را با آن شرح داد. جملهای که مقداری جلوتر به آن میرسیم.
از رنجهایی که فقط اختصاصی بشر است
آخرین باری که ایسایاما این توانایی را به کار میگیرد و مخاطب را در جریان زندگی قرار میدهد، لحظات پایانی داستان است. ارن یگر، شیطان جزیرهی بهشت مرده است و دوستان اسبق این شیطان، قهرمانان تازه جهان می باشند. افرادی که خودشان از فدارکاری ارن خبر دارند و از این که باید در روبه رو دیدگان جهانیان نقش قهرمان را بازی کنند اصلا راضی نیستند.
نویسندهی اتک آن تایتان اینجا هم ما در جریان زندگی قرار میدهد. آرمین، راینر، آنی، گبی، فالکو و… در کشتی نشستهاند در حال حرکت به سوی سرزمین مارلی می باشند و تلاش میکنند برای جشن پیروزی بشریت آماده شوند ولی نمی توانند با فداکاری ارن شوخی نکنند. حتی قبل از این لحظات و در خاطرات فراموششدهی آرمین هم ناظر زندگی بین دو رفیق قدیمی هستیم. جایی که ارن و آرمین با هم شوخی میکنند و حتی آرمین از این که ارن او را محکم کتک زده گله های دارد.
در همه این لحظات اما تلخی وقایعی که هم ما و هم شخصیتها توانایی کردهاند قابل فراموش شدن نیست. ایسایاما به گفتن یک نویسندهی چیرهدست دقیقا دست روی نقاطی از احساسات بشر میگذارد که چنان جهانی، ازلی و ابدی است که نتوان شخصی را روی زمین اشکار کرد که مدعی بشود با این رنجها همذاتپنداری نمیکند. اجازه بدهید مثالی از تکه اول این انیمه برایتان بیاورم.
در همان دقایق نخست داستان می بود که ما و ارن و میکاسا ناظر قتل هولناک مادر ارن بودیم. مادری که در ابتدا فریاد میزد و از فرزندش و میکاسا میخواست تا فرار کنند و جان خود را نگه داری کنند ولی در لحظات آخر دست بر دهانش میگذارد و بیصداترین فریاد ممکن را سر میدهد. فریادی که در اوج ناامیدی و استیصال از عزیزانش میخواهد تا او را ترک نکنند و کمکش کنند. این تقلای بشر برای زندگی در نهاد همهی ما هست و همه میتوانیم این خواستهی غیرممکن مادر ارن را حس کنیم.
به تکه پایانی برگردیم. جایی که ارن همه حقیقت نقشهاش را برای آرمین و ما آشکار کرده و روی دریا خون ایستاده است. آنجا ارن نه تایتانی قوی است و نه رهبری آپارتاید، به جستوجو تصفیهی جهان. در آن لحظه ارن فقط پسری است که غریزهاش را فریاد میزند. ارن با صورتی ورم کرده فریاد میزند که نمیخواهد بمیرد و میخواهد سالهایی طویل در کنار میکاسا، آرمین و باقی دوستانش زندگی کند. احتمالا به همین علت هم باشد که آرمین تنها فردی است که سپس از دیدن سر بریده شدهی ارن در بغل میکاسا چنان نعره میکشد و نمیتواند جلوی ضجههایش را بگیرد، چرا که فقط آرمین این جملات ارن را شنید.
میبینید که ایسایاما چطور با سادهترین خواستهها و نیازهای بشری داستانی به این عظمت را روایت میکند؟
داستانی عاشقانه و در اوج
در رابطه تکه پایانی انیمهی اتک آن تایتان و به طور کلی آخربندی این داستان بزرگ میتوان ساعتها سخن بگویید کرد و صدها خط نوشت ولی هنگامی از دور به داستان نگاه میکنیم، زوایای گوناگونی میبینیم که میتوانیم همه داستان را با یکی از آنها برچسب بزنیم. میتوانیم همه داستان را بیاینهای ضدجنگ ببینیم از نویسندهای که ویرانکنندهترین سلاح بشر در سرزمینش فرود آمد. میتوان تایتانها را سلاحهایی اتمی دید که بعد از آخر کارشان نتیجهای جز ویرانی و نفرت برجای نمیگذارند. یا میتوان اتک آن تایتان را داستانی عمیق در رابطه فاشیسم و دلایل شکلگیری آن در جوامع تحقیرشده دانست و از همین جهت هم شجاعت نویسنده را تحسین کرد که با جسارتی مثالزدنی، زاویه دید داستانش را نه در روبه رو فاشیسم که در درون آن قرار داده و خواسته تا شکلگیری یک جامعه و دولت آپارتاید را از درون آن نمایش دهد. این چنین میتوانید آن را برداشتی دقیق از داستان قوم یهود بدانید و پایانش را نیز پیشبینی ایسایاما از شرایط دنیا ببینید.
همه اینها درست می باشند. همه این زوایا و زیرمتنها در داستان لحاظ شده است ولی اگر الان و در آخر متن سوال کنید که آن تکجمله چیست و با کدام جمله میتوان همهی داستان طویل ارن و دوستانش را خلاصه کرد، شخصا به سراغ هیچکدام از موارد بالا نمیروم. اگر بخواهم همهی داستان را در جملهای خلاصه کنم، آن جمله چیزی نیست مگر دیالوگی که میکاسا در یکی از تکههای ابتدایی داستان میگوید؛ «این جهان بیرحم است ولی هم چنان زیباست».
ایسایاما در همه لحظات تلخ و سیاه داستانش این جمله را فراموش نمیکند. ایسایاما در آخر داستان تقریبا همه شخصیتهایش را به سرمنزل خواسته میرساند و قوسهای شخصیتی آنها را به بهترین شکل ممکن به آخر میرساند تا زیبایی دنیا را یادآور بشود. ولی از نظر دیگر آخر تلخ ارن و میکاسا و آرمین را فراموش نمیکند تا بیرحمی این جهان را هم یادآور بشود. در انتهای داستان قوت/ نفرین تایتانها برای همیشه از بین میرود ولی جنگ بین انسانها به آخر نمیرسد. انسانهایی که دیگر قوت تایتانها را در اختیار ندارند دست به ساخت سلاحهایی میزنند تا خرابیهای بزرگتری از تایتانها تشکیل کنند. وقتی که دو دوست (ارن و آرمین) برای آخرین بار یکدیگر را در بغل میکشند به یکدیگر قول خواهند داد که در جهان بعد از مرگ چشم به راه یکدیگر میهمانند ولی از طرفی پذیرفتهاند که این دیدار قرار است در جهنم باشد چرا که دستهایشان به خون انسانهای بسیاری آلوده شده است. حتی کایپتان لیوای هم موفق میبشود تا آخرین دستور فرمانده اروین را اجرا کند ولی به گفتن نیرومندترین سربازی که بشر به چشم دیده، ناچار است تا باقی عمرش را روی صندلی چرخدار بگذراند.
در همه این جمعبندیها ایسایاما دیالوگی که برای میکاسا نوشته می بود را فریاد میزند و میگوید که «این دنیا بیرحم است، ولی هم چنان زیباست» بعد احتمالا بهتر است زیاد تر به سخن نویسندهی یکی از بهترین داستانهای هزارهی سوم گوش دهیم از همین زیباییهای این دنیای بیرحم منفعت گیری کنیم و در کنار عزیزانمان «زندگی» کنیم.
*نام فیلمی به کارگردانی عباس کیارستمی که در سال ۱۳۷۰ انتشار شد
منبع